قبلا که مدرسه نمیرفتم (تابستون) حداقل یه غلط دیگه ای میکردم. اگه صبح تا ظهر میخوابیدم از ظهر تا شبم یه بند کتاب میخوندم. کتابائی که راضیم میکرد. دغدغه ی درس نداشتم. دغدغه ی دیدن ریخت نکبت اون زنیکه رو نداشتم. هیچی رو اعصابم نبود. پادشاهی میکردم تقریبا. اگه مسائل احساسی پاپیچم نمیشد میتونست خیلی بهترم باشه. کلی تو اون یه ماه و نیم از زندگیم لذت بردم. کلی دیر گذشت. ده روزش اندازه یه سال بود. اما حالا. ۵-۶ ماهه دارم میام مدرسه. مثل قبلا دیگه مدرسه رم نمیپیچونم. مثل بچه آدم میام میرم. هر روز هر روز. بعضی وقتا به خودم میگم هی دختر٬ بسه یه روز نرو. چقدر میری. اصلا واسه چی میری؟ اما بعد میگم نه نمیشه دیگه. تو که همه چیزو نمیدونی! این چند ماهه پوچ ترین روزای عمرم بوده. هیچ کار مفیدی نکردم. فقط زور زدم رو دو تا پام وایسم که نگن خم شد. کم آورد.
این اواخر مخصوصا کوچیک ترین چیزی میتونه بره رو اعصابم و افسرده م کنه. دیگه نه درس میخونم نه به موسیقیم اهمیت میدم نه کتاب خوبی میخونم که بهم حال بده... فقط وقتی میام خونه میخوابم و بعدشم دور خودم میچرخم تا ساعت بگذره همین. الان دارم یه کتاب مزخرف پائولو کوئلیو میخونم. قبلنا دوستش داشتم اما الان حس میکنم یه آدم زبون نفهمه که مرض خوب دیدن داره. نه دیگه اینجوری که نشد. خیلی داره گه میشه همه چی. انگیزه م ته کشیده. هر روز دارم خنثی تر میشم. مثل سارا. حتی هیچ چیزی ناراحتمم نمیکنه.
این زندگی نکبتو باید عوضش کنم. شده حتی به زور. داره افسرده م میکنه. انرژیم داره تحلیل میره. اعتراف میکنم دارم کم میارم.
پ.ن: این عنوان خیلی چیز مزخرفیه. اصلا باهاش حال نمیکنم. بهش اهمیت ندین زیاد.