-
رحمت ایزدی
جمعه 12 فروردینماه سال 1390 23:21
دو سال پیش که امیر اومد خواستگاری خواهرم مامانم گفت اینو خدا فرستاده؛ من کلی دعا کردم یه آدم خوب بیاد همین چن وقت پیش. حکمن خواست خداس. بعد که بهم زدن گفته شد پسر بدی نبود اما خدا نخواس. بهمین ترتیب گذشت و هر کی اومد اول بستنش به کون خدا. بعدم گفتن نه خدا نخواس. ما گه گیجه گرفتیم این وسط. الانم خواهره پا میشه میره...
-
fu-ckin' birthday
پنجشنبه 11 فروردینماه سال 1390 19:51
فک کن روز تولد آدم بشه تخمی ترین روز سال پر فحش و دعوا و ... هه اینم کادوی تولد ما ویزویزی ۱۷ سال پیش به دنیا اومد که یه همچین روزی با همه دعوا کنه مرده شور این زندگی و آدماشو با هم ببرن.
-
اطلاعیه
پنجشنبه 11 فروردینماه سال 1390 16:03
*بعضی از پیوند ها بالاخره ادیت شد. (قابل توجه بهار عزیزم) *پوزش از فاطمه و زهرای عزیزم که تا بحال نمیدونم چرا یادم نبوده به لیست پیوند ها اضافشون کنم. *چندتا وبلاگ دیگه هم به پیوند ها اضافه شده که من همیشه میخونمشون و دوستشون دارم. بد نیس یه سری بهشون بزنید. مرسی.
-
فلاش بک
چهارشنبه 10 فروردینماه سال 1390 21:04
بچه که بودیم یه پسری خودشو قالب کرد بما! یادش بخیر... طرف خیلی شبیه من بود. بعد بچه ها هی دستمون مینداختن. یارو خونشونو که عوض کرد یکی رو خفت کرد تو عالم بچگی؛ گفت به دوس دخترم سلام برسون یا یه همچین چیزی درس یادم نیس! اما یادمه که با این که چهار شاخ شده بودم از این که همه دخترا ریخته بودن سرم و پسره اینجوری گفته...
-
<>
سهشنبه 9 فروردینماه سال 1390 21:03
ماهی قرمز بدبخت توی یه تنگ کوچیک لعنتی وول میخوره. هیچکس درکش نمیکنه. این همه زجرش میدن واس این که چند روز میخوان بذارنش سر سفره ی مرخزف هفت سین و عکس بگیرن. که چی؟ کی ازش میپرسه چی دوس داره ؟!؟ اون حتی زبون نداره تا به همه بفهمونه هیچ خوشحال نیس از این که همیشه باید یه مسیر آشغال و مزخرفو دور خودش بچرخه و تو گه خودش...
-
new version
سهشنبه 9 فروردینماه سال 1390 20:49
something whispers in my ear and says, that u are ... all alone !!!
-
انفجر ینفجر... !
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 23:20
مهمون میاد همین جور میشینه پا نمیشه بره خونش. انقدر تو اتاق موندم و شوبرت گوش دادم ترکیدم. به مرز ترکیدن که رسیدم پا شدن رفتن. انگار اصن منتظر بودن من بترکم بعد پا شن برن. جون مادرتون میرید مهمونی زودی پا شین بیاین شاید یه بچه مثل من تو اون خونه نو اتاق چپیده باشه هی فحشتون بده!
-
جدائی من از خودم شاید
یکشنبه 7 فروردینماه سال 1390 20:59
یه وقتایی انقدر از خودم فاصله میگیرم که یادم میره کی بودم، چی کارا کردم. دیروز شلوارکی رو که پارسال خاکستر سیگار ریخت روش سوخت از کمدم بیرون آوردم. 6 ساعت همینجوری نگاش میکردم یادم نمی اومد چرا این اینطوری شده. بعد یادم اومده که بلهههههه یه زمانی لم داده بودم جلو میز کامپیوتر مثل این بچه سوسولا داشتم... بعد به خودم...
-
هاپو
جمعه 5 فروردینماه سال 1390 19:25
وقتی هاپو میشم همه چیزائی که تو اطرافم افسرده م میکنن میان جلو چشمم. در حال حاضر یکی از چیزائی که افسرده م میکنه یه معلم خر پیره که الان سه روزه باهاش کلاس داریم هر روز دو زنگ. رو اعصابمه. همش فیس فیس میکنه. مثلن الان مثنوی میخونیم باهاش. یه شرح فروزانفر اندازه کله پدرش گذاشته جلوش هی اونو میخونه و فیس فیس میکنه....
-
قضیه
پنجشنبه 4 فروردینماه سال 1390 19:39
قضیه٬ قضیه ی همان زخمهاست که روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد/میخراشد.
-
هنوز ...؟!
پنجشنبه 4 فروردینماه سال 1390 00:19
امشب یه بند آسمون داره میشاشه یکی نیس بگه هنوز اون بالا آب یارانه ای نشده؟؟؟؟
-
اتمام حجت
دوشنبه 1 فروردینماه سال 1390 20:16
دوستان عقاید همه ی شما محترمه؛ اما فقط برای خودتون. توقع نداشته باشید برای منم محترم باشه. من هیچ ادعائی مبنی بر احترام به عقاید و غیره ندارم. خوبه اینم بدونین که نمیشه در عین حال هم عقیده ی خودمو داشته باشم هم به عقیده ی مخالفم احترام بذارم. در نتیجه این کارو نمیکنم. از اینکه به عقیده ی نادرست توهین کنم هم ابائی...
-
برای مخاطب خاص
دوشنبه 1 فروردینماه سال 1390 18:38
نگاه کن! به روزی افتاده ایم که تمام حرفهامان را مجبوریم به همه بگوئیم. تا شاید یکی از کسانی که حرفهامان را میشنوند من و تو باشیم. چرا؟ چرا این همه دلتنگی برای ما؟؟ برای ما که جای هیچ موجود لعنتی ای را در این دنیای کودکانه نگرفته بودیم؟؟! خسته شده ام. برای هزارمین بار در این زندگی سقوط کرده ام. دیگر طاقت ندارم. طاقت...
-
خدا به اون معنی..؟
دوشنبه 1 فروردینماه سال 1390 11:06
مدتیه دارم فکر میکنم اون موقعی که تو ژاپن سونامی میومد این خدایی که میگین اون بالا چه غلطی میکرد. حتما داشته با محمد دل میداده قلوه میگرفته نمیدونم. یا عرضه نداشته جلوی چیزی رو بگیره. وگرنه اگه خدا به این معنی لعنتی ای که شما میگین وجود داشت اینطوری نمیشد. حالا باز میاین میگین طرف بدون نگاه جامع به همه چیز داره قضاوت...
-
..........
یکشنبه 29 اسفندماه سال 1389 22:21
نه مونالیزا؛ این بازی کودکانه را دیگر برنمیتابم. حتی توان پایان بخشیدن به آنرا هم ندارم. تمام آن غرورها دروغ بود. امشب شب اعتراف است. ما هیچ چیز نبودیم. فقط میخواستیم باشیم. مونالیزا؛ امشب غمگین ترین شب زندگی ماست.
-
پیاده...!
شنبه 28 اسفندماه سال 1389 18:59
انقدر احمقن که نمیدونی چی بگی واقعا منابع المپیاد اعلام کردن, یه کتاب 4 جلدی که یه جلدش لازمه, و کلا گیر نمیاد. کل انقلاب و زیر و رو کردم گیر نیاوردم. آخر سر رفتم تو یه دخمه ای چاپ 75 مال عهد بوقشو خریدم. چهار جلدشو با هم. 25 تومنم پیاده شدم. بعد پسره میگه عیب نداره بخون بهت دید میده!!! حالا چندمی ؟ - سوم. - چی میخوای...
-
در شرایط خاص
جمعه 27 اسفندماه سال 1389 20:09
در شرایط بخصوص سیگار میتونه تبدیل به یه چیز خیلی گند بشه. " " " " " " " " " " " بهترین دوستت میتونه تبدیل به کسی بشه که چون نمیتونی نسبت بهش تنفر داشته باشی ازش فرار میکنی. در همین شرایط خاص و مزخرف تو با همه ی دبدبه و کبکبه ت میتونی تبدیل بشی به سوژه ی جدید برای...
-
Depressing
چهارشنبه 25 اسفندماه سال 1389 23:51
همه چی داغون و افسرده کننده س: فردا عربی داریم. سرما خوردم. سرم درد میکنه. تو خواب جفتک زدم رگ پام گرفته. با دایل آپ با سرعت ما تحت داغون آن شدم. و ... که خواص میدونن. بسه دیگه روتو کم کن بازم بگم؟!
-
ته سیگار
جمعه 20 اسفندماه سال 1389 13:12
فراز هائی از مکالمات من٬ مامان و بابا سر نهار: من- واااای انقدر حرف نزنین دیوونم کردین! بابا- خانوم حرف نزن بچمون دیوونه تر میشه! من- به هر کدومتون یه ذره کشیده باشم بسه! مامان- آخه زیادی کشیدی بسه دیگه کش اومدی! هر موقع تو خونه بیکار میشیم به هم گیر میدیم... ....
-
خوددرگیریسم
چهارشنبه 18 اسفندماه سال 1389 21:55
در زندگی زمانی به یک تقابل آشکار بین ایدئولوژیهات و آن چیزی که در عمل پیش رو داری قرار میگیری. و بیش از هر وقت دیگری به حماقت خودت پی میبری و میبینی باید از یک کدامش فاکتور بگیری. جلو تر که میروی در گوشی به خودت میگوئی گور پدر ایدئولوژی. اما نمیفهمی که با این کار از درون خودت را تکه تکه میکنی. تحلیل میروی... و... ....
-
برنامه
سهشنبه 17 اسفندماه سال 1389 21:16
سردرد های مکرر٬ تشنج اعصاب٬ کورتاژ افکار۱۰ ماهه و سه نطقه در برنامه ی کار خود درگیری های این چند روز اخیر من قرار میگیرند.
-
من سادیست نیستم.
دوشنبه 16 اسفندماه سال 1389 15:11
اطراف آدم پر است از حرامزاده هائی که تا وقتی قدرتشان بر تو میچربد در کمال خونسردی آزارت میدهند و تظاهر میکنند همه چیز طبق روال عادیش پیش میرود. همین آدم ها وقتی بنا به شرایطی زیرت(!) قرار میگیرند٬ التماس میکنند و با تضرع حرف میزنند تا دلت را به رحم بیاورند. آه که چه لذتبخش است دیدن خرد شدن این آدم نماها.
-
دموکراسی سکوت
شنبه 14 اسفندماه سال 1389 01:03
اصولا در شرایط نه چندان مهم همیشه داد و فریاد میکنم. غر میزنم. فحش میدهم. اما در شرایط فرا-مهم که هر فردی وظیفه دارد اثبات کند عدم سیب زمینی بودن را٬ جا میزنم و فقط سکوت میکنم. و توقع دارم زبان این سکوتها و این نگاه ها و گاهی حرفهای تلخم را همه بفهمند. و همیشه هم به مشکل برمیخورم و این ایدئال فکر کردن مبنی بر این که...
-
مملکته داریم؟
جمعه 13 اسفندماه سال 1389 08:47
سال به سال یه جنس مخالف از حیاط مدرسه رد میشه؛ همه ملت باید مقنعه سرشون کنن. یکی اون وسط عقلش نمیرسه که اگه خیلی اون بابائی که رد میشه مشکل داره و دین و ایمونش به باد میره میتونه نگاه نکنه. اوج قضیه اینجاس که یه روز تو حیاط بودم اعصابم خورد بود مقنعمو در آوردم همینجوری نشسته بودیم داشتیم ناهار میخوردیم صدنفر از حیاط...
-
شرطی متصله
سهشنبه 10 اسفندماه سال 1389 11:01
اگر خدائی باشد و اگر عذابی دنیوی در کار باشد همانا او همان مدرسه است.
-
تسبیح
یکشنبه 8 اسفندماه سال 1389 17:41
"همه ی موجودات زمین و آسمان تسبیح خدا را میکنند." رابطه متقابل است؛ تسبیح خدا هم آنها را میکند.
-
قبلا
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 20:22
قبلا که مدرسه نمیرفتم (تابستون) حداقل یه غلط دیگه ای میکردم. اگه صبح تا ظهر میخوابیدم از ظهر تا شبم یه بند کتاب میخوندم. کتابائی که راضیم میکرد. دغدغه ی درس نداشتم. دغدغه ی دیدن ریخت نکبت اون زنیکه رو نداشتم. هیچی رو اعصابم نبود. پادشاهی میکردم تقریبا. اگه مسائل احساسی پاپیچم نمیشد میتونست خیلی بهترم باشه. کلی تو اون...
-
شانس ***ی
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 15:13
این چند روزه اصولا از زمین و آسمون واسم یا باریده یا بی ریده ! خلاصه حسابی ریده! بعد از قضیه ی اون روز والیبال دوباره پنجشنبه شب تالار وحدت با بهار میخواستیم بریم کنسرت. تو اون قسمت ورودی خانوما باز چنتا از این انگل کماندوا وایساده بودن که مثلا کیفارو بگردن. کیفمو دادم بهش یه نگا بهم میندازه مثلا با یه لحنی که میخواد...
-
توافق
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 18:34
چیزی نمانده با اطرافیانم به یک توافق ضمنی برسیم که آقاجان شما دماغتان را از کفش ما بیرون بیاورید ما هم قول میدهیم حتی الامکان چشمهامان را از دیدن ریخت نحستان و چشمهاتان را از زیارت خودمان محروم کنیم.
-
قرص اعصاب لطفا...
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1389 19:17
باید اقرار کنم هنوزم نفهمیدم بعضی آدما که تو یه محیط واقعا اضافی ان چرا انقدر خودشونو جدی میگیرن. و حتی بالا تر از اون! چرا بقیه انقدر اونا رو جدی میگیرن؟ مثلا تصور کن مسابقه والیبال تموم شده اومدیم بیرون یه سری منتظرن که بازیکنا بیان بیرون برن عکس و امضا و اینا بگیرن. اصلا کار به خوب و بدش ندارم. دلخوشیه دیگه...