شرطی متصله

اگر خدائی باشد و اگر عذابی دنیوی در کار باشد همانا او همان مدرسه است.

تسبیح

"همه ی موجودات زمین و آسمان تسبیح خدا را میکنند."
رابطه متقابل است؛ تسبیح خدا هم آنها را میکند.

قبلا

قبلا که مدرسه نمیرفتم‌ (تابستون) حداقل یه غلط دیگه ای میکردم. اگه صبح تا ظهر میخوابیدم از ظهر تا شبم یه بند کتاب میخوندم. کتابائی که راضیم میکرد. دغدغه ی درس نداشتم. دغدغه ی دیدن ریخت نکبت اون زنیکه رو نداشتم. هیچی رو اعصابم نبود. پادشاهی میکردم تقریبا. اگه مسائل احساسی پاپیچم نمیشد میتونست خیلی بهترم باشه. کلی تو اون یه ماه و نیم از زندگیم لذت بردم. کلی دیر گذشت. ده روزش اندازه یه سال بود. اما حالا. ۵-۶ ماهه دارم میام مدرسه. مثل قبلا دیگه مدرسه رم نمیپیچونم. مثل بچه آدم میام میرم. هر روز هر روز. بعضی وقتا به خودم میگم هی دختر٬ بسه یه روز نرو. چقدر میری. اصلا واسه چی میری؟‌ اما بعد میگم نه نمیشه دیگه. تو که همه چیزو نمیدونی! این چند ماهه پوچ ترین روزای عمرم بوده. هیچ کار مفیدی نکردم. فقط زور زدم رو دو تا پام وایسم که نگن خم شد. کم آورد. 

این اواخر مخصوصا کوچیک ترین چیزی میتونه بره رو اعصابم و افسرده م کنه. دیگه نه درس میخونم نه به موسیقیم اهمیت میدم نه کتاب خوبی میخونم که بهم حال بده... فقط وقتی میام خونه میخوابم و بعدشم دور خودم میچرخم تا ساعت بگذره همین. الان دارم یه کتاب مزخرف پائولو کوئلیو میخونم. قبلنا دوستش داشتم اما الان حس میکنم یه آدم زبون نفهمه که مرض خوب دیدن داره. نه دیگه اینجوری که نشد. خیلی داره گه میشه همه چی. انگیزه م ته کشیده. هر روز دارم خنثی تر میشم. مثل سارا. حتی هیچ چیزی ناراحتمم نمیکنه. 

این زندگی نکبتو باید عوضش کنم. شده حتی به زور. داره افسرده م میکنه. انرژیم داره تحلیل میره. اعتراف میکنم دارم کم میارم.


پ.ن: این عنوان خیلی چیز مزخرفیه. اصلا باهاش حال نمیکنم. بهش اهمیت ندین زیاد.

شانس ***ی

این چند روزه اصولا از زمین و آسمون واسم یا باریده یا بی ریده ! خلاصه حسابی ریده! بعد از قضیه ی اون روز والیبال دوباره پنجشنبه شب تالار وحدت با بهار میخواستیم بریم کنسرت. تو اون قسمت ورودی خانوما باز چنتا از این انگل کماندوا وایساده بودن که مثلا کیفارو بگردن. کیفمو دادم بهش یه نگا بهم میندازه مثلا با یه لحنی که میخواد بگه من خیلی مهربونم و اینا میگه اون موهای خوشگلتم بکن تو آفرین...! همینطوری زل میزنم بهش کیفمو میگیرم میرم. چی فک کرده واقعا. خوبه نمیخوام برم امامزاده. واقعا نمیدونم اینا کارو زندگی ندارن؟ که چی مثلا. من میام بهش بگم ببین قیافت و تیریپت رو اعصابمه؟ معلومه که نمیگم. اصلا حالم بهم میخوره باهاشون حرف بزنم. واقعا نمیتونم درکشون کنم. چرا انقدر نکبتن نمیدونم.

حالا بیرون کم از این آدما میبینیم تو مدرسه ام یه نمونه ی تمام عیارش مدام جلو چشمون رژه میره. فکر کن زنگ ناهار داری با اشتها ناهارتو میخوری بعد اون زنیکه با لبخند نفرت انگیزی که رو لبش ماسیده میاد از جلوت رد میشه اشتهاتو کور میکنه. همه ام از رو اجبار بهش سلام میکنن. وای چقدر این چیزا آدمو افسرده میکنه! چقدر دوس دارم غر غر کنم !!

توافق

چیزی نمانده با اطرافیانم به یک توافق ضمنی برسیم که آقاجان شما دماغتان را از کفش ما بیرون بیاورید ما هم قول میدهیم حتی الامکان چشمهامان را از دیدن ریخت نحستان و چشمهاتان را از زیارت خودمان محروم کنیم.

قرص اعصاب لطفا...

باید اقرار کنم هنوزم نفهمیدم بعضی آدما که تو یه محیط واقعا اضافی ان چرا انقدر خودشونو جدی میگیرن. و حتی بالا تر از اون!‌ چرا بقیه انقدر اونا رو جدی میگیرن؟

مثلا تصور کن مسابقه والیبال تموم شده اومدیم بیرون یه سری منتظرن که بازیکنا بیان بیرون برن عکس و امضا و اینا بگیرن. اصلا کار به خوب و بدش ندارم. دلخوشیه دیگه واسشون. بعد اون وسط یه فاطی کماندو با بی سیمش وایساده هی میگه خانوما حرکت کنین خانوما اینجا نایستین. هی چپ چپ نگاهش میکنم خودمو میکشم اونور میگم ببین دس به من نزن خوب؟ دست دوستمو میکشم میگم بیا بریم این انگل دستش بهمون نخوره. اما دوستم کوتاه نمیاد میگه نه باید روشو کم کنم!‌ خلاصه یه آقائی اونجا دلش به حال رفیق ما میسوزه و میره براش امضا بگیره. اصلا گمونم امضا گرفتن براش مهم نبود فقط میخواس به اون زنیکه ببین. یه چیزی تو مایه های بیلاخ. آره! بعد که یارو رفت امضا گرفت اومد دوستم گفت چرا نمیذاره ما بریم وایسیم؟؟ طرف میگه والا تازه اینجوری شده... ولشون کن بابا

میخوام بگم یعنی همه با اینا مشکل دارن. واقعا انگلن. بابا چی از جون ملت میخوان نمیدونم. بعد جالبه که فک میکنن خیلی نقش مهمی رو ایفا میکنن. البته تو این مورد نمیشه طرفو به حساب نیاری چون رو اعصابته...

کلا این جا همه چیز رو اعصاب آدمه اینو همیشه میگم. انقدر دوس دارم این آدمارو تحقیر کنم. آخ حال میده با نکاهت خوردشون کنی و بهشون بفهمونی هیچی نیستن...!

شبه تجاوز

بعضی کارا از سوی بعضی اشخاص حقیقی یا حقوقی(!) این حس و به آدم میده که از سه طرف داره به آدم تجاوز میشه. یکیشو قبلا گفته بودم. اینکه یکی بیاد تو اتاق آدم بخوابه! مخصوصا اگه طرف خودش اتاق داشته باشه و تو مجبور باشی بخاطر اون آهنگ گوش نکنی. اصلا زیاد نری تو اتاقت بیای... یا اینکه یکی دیگه با کامپیوتر تو بره تو ایمیلش و تو مجبور باشی دوباره 6ساعت یوزر و پسووردتو وارد کنی. یا یه یادداشتی کتابی چیزی بدی به بچه ها دس به دس بدن به یکی دیگه اونوقت یکی اون وسط فوضولی کنه. خلاصه یعنی میخوام بگم اگه در ابعاد مختلف زندگی دقت کنی میبینی خیلی چیزا که اصلا آدم حواسش بهشون نیس آدمو افسرده میکنن یا یه چیزی تو مایه های تجاوز به حقوق و اینا.

جوابیه

منتهای تنهائی انسان وقتی است که به این نتیجه برسد که باید تمام داشته هاش را یک شب بگذارد کنار خیابان سگ ببرد. و بایستد گوشه ی خیابان و تماشا کند. اما در آن لحظه حتی سگ نیم نگاهی به “دارم” های آدم نیندازد… .


پ.ن: در جواب به این پست

افتتاحیه

بلاگ قبلیمان ف.یلتر شد. زین پس اینجا مینویسیم.


پ.ن: بلاگ قبلی همچنان بروز میشود.