من ازاینکه به یه بچه به چشم معلمم نگا کنم متنفرم.
از کنار اومدن با چیزائی که راه حلی واسه خلاص شدن ازشون ندارم،
از عادی رفتار کردن در برابر کسی که هر ثانیه در مقابلش از درون فرو میریزم،
از نگاه کردن تو آینه،
ازینکه باید این کتابای لعنتی و مسخره رو به چشم پله واسه رسیدن به هدفم ببینم،
ازینکه هر شب مامان نماز میخونه و وقت نداره تا دوکلمه باهام حرف بزنه،
از بچه مدرسه ای بودن، ازینکه نشد خودمو ازین دوره ای که همیشه ازش متنفر بودم نجات بدم متنفرم.
Mifahmam
Hagh dari
تنفر تنفر
تسلسل
زبون نفهمی
تنهایی
بسسسسسسه
خسته شدم
من حتی هدف هم نمیخوام...
فقط میخوام آزاد شم...
یه سال دیگه...
این نیز بگذرد
ناراحت نباش
بعد یاد این دوره ها میوفتی میشه برات خاطره
یهو میرفتیم دانشگاه چی میشد؟
جواب: خب اونوقت دانشگاه کجا میرفت باید فرصت
فرار کردن داشته باشه:)
سلام...
کی خوشش میاد؟کلا کارای زورکی حال آدمو بهم میزنه.اینکه بشینی جونت دربیاد درس بخونی برای اینکه بری دانشگاهی که پس فردا معلوم نیست چی از توت دربیاد.خودمو کشتم هشت ساعت درس خوندم و بعدش...منم بعضی وقتا نمی خوام توی آینه نگاه کنم.نه به خاطر اینکه از تصویر توش بدم میاد.به خاطر اینکه دلم به حالش می سوزه.بعضی چیزا واقعا اعصاب خورد کنه.اینکه گیرکنی بین یک سری افرادی که هم میخوای ببینیشون هم نه...همش مثل حرف زوره...من هم از خیلی چیزها بدم میاد!