بابا طبق معمول میاد تو اتاقم. که یه کم غز بزنه بگه چه را انقد شلخته ام. که بعد منم بگم خودت همیشه جوراباتو گوله میکنی بابائی. اونم هی پوف پوف کنه بگه عجب بچه ای شدی تو... بعد یکی دو تا ازین بشقابا و لیوانائی رو که گذاشتم رو میزم برداره. باز پوف پوف کنه و بره. اما انگار امروز اوضاع یکم فرق میکنه. نمیدونم چه را خوش اخلاق شدم. میگم به به بابائی... دستم میره رو موس. میگم بذا یه آهنگ باحال برات بذارم! ( ازون بند تمبونیا که خودم هرروز 6 ساعت باهاشون میخندم.) میگه وای بابااااا امشب احیاس... خدا و ائمه تف و لعنمون میکنن... همچین انگار آب یخ ریختن روم. وا میرم. یه لبخند آشغالی میزنم. که یعنی آره بابائی. ملتفتم چی میگی. اونم میخنده میره. با بغض همون آهنگو میذارم. صداشو کم کم میکنم و گوش میدم واسه خودم. ایندفعه با یه کم بغض :)

نظرات 2 + ارسال نظر
الهه شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:37 ق.ظ http://www.emruzema.blogsky.com

ey jaaaaaaaaaaaaan
nabinam boghzeto

شیرین پنج‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:37 ب.ظ http://asmanemanshd.blogfa.com

قدرشو بدون
من حتی حاضرم تمام دنیام رو بدم تا یه بار دیگه صدای در حال غر زدنش رو بشنوم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد