تلو تلو میخورم و از کوچه رد میشم. یه مامانی وایساده جلو پسر بچه ش و داد میزنه.پسر بچه هه یک سوم مامانشه. سرشو گرفته بالا و با بغض زل زده با مامانش. مامانه داد میزنه میگه آلهی بمیری. بچه هه یواش میگه خودت ! بهشون که نزدیک میشم، اصلن نگاه نمیکنم. همیشه متنفر بودم از اینکه وقتی یکی دعوام میکنه یکی دیگه وایسه نگا کنه. میخوام داد بزنم سر مامانه. بگم نگو عوضی. همین خود تو وقتی یه بلائی سر بچه ت بیاد 60 جور ائمه و کی و کی و به هم میدوزی که چیزیش نشه. چرا اینجوری میکنی احمق. حالم بد میشه. یه جورائی صحنه بنظرم آشنا میاد. اما یادم نیس این اتفاق کی واسه من افتاده. یا اصن افتاده یا فقط دارم با بچه هه همدردی میکنم. لحظه ی بدیه. تو اون لحظه مامانه واسه آدم میشه یه غول مهربون. که از دستش گریه ت میگیره. بعد تو بغل خودش میری گریه میکنی. یا یه همچین چیزی.

پارادوکس؛ تشنه ی شاشدار.

تو اتاق که نشستی باد کولر بت میخوره، میگی خراب شده جائیه که هر چه خرتر؛ برتر. 

تو خیابون که گیر میکنی، تشنته، خسته ای، عرق کردی، شاش داری، تو یه کوچه ی خلوت گیر افتادی که مگس نمیگوزه، راهو گم کردی نمیدونی چه خاکی به سرت بریزی، و خلاصه مصیبت عالم که رو سرت آوار شده میگی خراب شده جائیه که نتونی وسط خیابون شلوارتو بکشی پائین بشاشی. دست کم به دنیا. 


پ.ن: خانوم احتمالن محترم. خودمو جمع نمیکنم. برو به همه بگو... .

این قصه سر دراز دارد

امروز با مامانم رفتیم خرید. اول رفتیم عابر بانک پول برداره از حسابش؛ عابر بانک خراب بود. بعد یه چندجا هی کارت کشید. آخر سر رفتیم دوباره دم عابر بانکه که پولشو برداره از تو حساب. اول گفت بذا ببینم چقدر تو حسابمه. زد مشاهده ی موجودی. اومد 8,309,000. من کف کردم. گفتم اااااا چقدر خفنه مامانم  میگه چقدر نوشته؟ میگم هشتصد تومن. میگه نه بابااااااا هشتاد تومنه! میگم نه بخدا! زده هشتصد تومن! میگه آخه من انقدر نداشتم که! دویست تومن تو حسابم بوده اونم امروز فکر کنم همش خرج شد. میگم بیا خودت نگا کن دیگه!!! زده هشتصد تومن! میگه نه بابااااا سر کاریه... نمیده! بعد یه کم فکر میکنه. میگه بذار حالا ببینم دویست تومن میده؟ بعد میزنه خدمات پرداخت. میگه دیدی نمیده !!! میگم بابااا دیوونم کردی! برداشت وجهو باید بزنی!!!!!!!! میزنه. بعد دستگاه مینویسه در حال پرداخت وجه یا یه همچین چیزی! باز میگه دیدی نمیده! میگم ماماااااااااااااااااان! داره میشمره خوب! بعد پولو برداشته. باورش نمیشه! میگه ولی اشتبا شده ها. الان میان ازمون میگیرن کم مونده از دستش پهن شم وسط پاساژ! بعد میریم جلو تر. هی با خودش حرف میزنه! منم هی ریسه میرم. میگه تورو خدا یه دقه نخند! ببین من دویست تومن تو حسابم بود! میگم خودت که دیدی هشتصد تومن بود! میگه آره... چه خوب شدا! بعد تو ماشین نشستیم. میگه ببین! من دیروز نماز خوندما. یه نماز کن فیکون خوندم  کار خداس

کشت منو این مامانم! حالا فکر میکنه از حساب خدا هشتصد تومن ریختن تو حسابش. کلی خوشحاله!

شب نامه

امشب کارم شده اینکه این آهنگو گوش بدم و سعی کنم آخرین تلاشامو بکنم. دارم به آخراش میرسم. مثل خودکاری که وقتی داره جوهرش تموم میشه به پت پت می افته؛ احساس میکنم دارم قطع و وصل میشم. اما این به آخر رسیدن تا حدودی خوبه. میدونی؛ اصن ولش کن. همین دیگه. خوبه که داره تموم میشه. از خیلی جهات خوبه. نپرس چه را.

امروز فقط لحظه ای واقعن شاد بودم که اون مرتیکه ضایع شد. نمیدونی چقدر شاد شدم. در غیر اونصورت همش ناراحت بودم. راستش گه زیادی بود همه خندیدنام. همینه خوب. نمیتونی خودتو چال کنی در عین حال واقعن بخندی. اما در حقیقت اهمیتی نداره. بش میگم ببین قضیه اینجوریاس. میگه فعلن فکر طلا باش. انگار آب یخ ریختن روم. زور میزنم خودمو نگه دارم. آستینامو میزنم بالا. چالشون میکنم. همه فکرامو. چیزائی که میخاستمو. بعد با خودم میگم امیدوارم نیاد اینجا. اینجا مال خودمه. بیاد که بعد اینارو بخونه که بعد فکر کنه خیلی تونسته ناراحتم کنه. اما اینجوری نیس. ناراحتم نیستم. خیلی ام خوبم. خیالی نیس اصن. چالشون کردم تموم شده. بلند میشم. زور میزنم که صاف وایسم. که هیچکس به خودش اجازه نده فک کنه تونسته منو خم کنه. نخیر. خدا. هستی دیگه؟ نگا کن. من همونم. وایسادم. خوبه خوبم. حالیته؟ زور میزنم چش تو چش نشم باهاش. واقعن زور میزنم. این داستان واقعیست. من واقعن بغض میکنم. اما ار خودم راضی ام. اندازه خودم رفتم جلو. اندازه خودم کاری که باید میکردم کردم. ازینجا ببعدش دارم تاوان مثل بقیه نبودنو پس میدم شاید. یا هر کوفت دیگه ای. 

ینجا ایران است. کتابخانه ی باشگاه.

یه موقه تو زندگیت هی پش سر هم بد میریا، اما بطرز عجیبی امیدواری به خودت. این یعنی غایت اعتماد بنفس فک کنم. خلاصه قضیه اینه که الان تو باشگاهم. همه بچه ها دارن امتحان میدن سرشون تو برگه ی کوفتیه. و من الان فقط خوشحلام ازین بابت که ساعت کلاسه و ون مرتیکه جلو چشمم نیس. بطرز نفرت انگیزی روزی شصت بار میبینمش. 

دارم آهنگ "دارم چرت میگم" شاهین نجفی رو گوش میدم.  

کی دوس داره؟

وقتی ظهور میکند

میدونی، این مردم نمیفهمن. فکر میکنی واسه چی آقا ظهور نمیکنه؟ واسه چی هنوز یاراش 313 نفر نشدن؟ واسه اینکه سر صف بلند صلوات نمیفرستن. آقا حال نمیکنه. میگه اینجوریاس ملت؟ اگه دیگه براتون ریدم... بس که  گناه میکنن. میگی نه؟ این همه دیش لامصب چیه پس رو پشت بوما که ایشالا خراب شه رو سر صاحاباشون؟ آدم بغضش گلوشو میگیره بخدا. دیگه آقا که قربونش برم خدا میدونه چه حالی داره. لال شم اگه دروغ بگم ! روایت داریم.

گویند مهدی موعود آنروز که آید و رخ نماید، تمام مردم را به صف کند در برابر خود. و سوال کند همی از هرکس ار نذوراتی که کرده است از باب تعجیل در فرج آن حضرت. و گوید مثلا پدرسوخته تو برای آمدن ما چکار کردی؟ اوی گوید بستنی دادیم. آقا پرسد: چی بستنی ای؟ گوید یخی. آقا گوید سرتو بخوره پدرسوخته. باز مگنوم میدادی یه چیزی. و بعد یک بیلاخ نشانش دهد و رود سراغ نفر بعدی. گوید تو چه کار کردی؟ پاسخ آید شیرینی دادیم. حضرت گوید چه نوع؟ پاسخ شنود: خامه ای. و حضرت که علاقه ی شدیدی به خامه دارد گوید خوشمان آمد. تو برو در زمره ی یاران. و بهمین ترتیب اصحاب ایشان گزیده می آیند. 


جاااان مادرت

آخه عزیزم، استاد، باحال، تحصیل کرده ی بلاد فرانس، آخه نامبر وان زبانشناسی حاوی دو تا دکترای کوفتی، آخه ذلیل مرده ! این جزوه ی سگ پدری که به ما -یه مشت وامونده ی از مدرسه در رفته- میری رو زحمت بکش یه نگا بنداز. که ما شب امتحان اینو نزنیم تو سر خودمون و جد و آبادتو مورد عنایت قرار بدیم. بعد آخرش بفهمیم این جزوه ی ده کیلوئیت نصفشم بدرد خوندن نمیخوره.

عزیزم، خوش تیپ، نکن اینکارو. ماام دل داریم به مولا. دهنمون آسفالت میشه این جزوه ی بی پدرو بخونیم.

حالیته ؟

۱۲۳۴+ پ.ن

1.جفت پا که میروی در بطن دنیای کسی، نهانی خودت را سر تا پا به فحش میکشی. که ببین. این هم بش میخورد آدم حسابی ای چیزی باشد. نه! این هم انگار فکر کردن بلد است. انگار یک چیز هائی میفهمد. انگار این هم آدم بوده...

2.مدتهاست که دیگر آن "من" همیشگی نیستم. انگار یا که چیزی کم دارم یا زیاد. خلاصه یعنی میگویم آن "من" همیشگی این گوشه کنار ها خفتیده لابد. دیگر نمیبینمش. الان اغلب سکوت میکنم. این فرصت را به آدمهای دورم میدهم که با دانسته هاشان هم دیگر را تکه پاره کنند. باکی نیست. چیزی که می آزاردم، اینست که چرا من هیچ وقت خودم نیستم. چرا نمیتوانم خودم باشم در واقع. چرا همیشه تحقق زندگی ایدئالم را موکول میکنم به وقتی. خودم بودن را هم یه وقتی که نمیدانم اصلن میرسد یا تنها میفریبدم.

3.چوب کبریت لطفن. نیاز دارم فردا را بیدار بمانم

4.غصه دارد اینکه باید حتما به قول علی دیو.ث باشی تا فکر کنند سالمی. تا بپذیرندت. تا بتوانی سوارشان شوی. اصلا انگار کلن باید سوارشان شوی تا فکر کنند طبیعی ای. یعنی میخاهم بگویم هیچ منطق سرشان نمیشود. که رک و راست بروی بشان بگوئی آقا قضیه اینست. حتما باید زیرپوستی کار کنی. چیزی که تمام عمرم ازش بیزار بوده ام.

پ.ن : بچه های باشگاه. دنبال مصداق علی در کلاس نگردید دست کم؛ نمیشناسیدش.

خراب شه(۲)

خراب شده جائیه که بابات ابروتو برمیداری نمیفهمه.

بعد خودش نیم سانت موهاشو کوتاه میکنه توقع داره همه بفهمن.