امروز فقط لحظه ای واقعن شاد بودم که اون مرتیکه ضایع شد. نمیدونی چقدر شاد شدم. در غیر اونصورت همش ناراحت بودم. راستش گه زیادی بود همه خندیدنام. همینه خوب. نمیتونی خودتو چال کنی در عین حال واقعن بخندی. اما در حقیقت اهمیتی نداره. بش میگم ببین قضیه اینجوریاس. میگه فعلن فکر طلا باش. انگار آب یخ ریختن روم. زور میزنم خودمو نگه دارم. آستینامو میزنم بالا. چالشون میکنم. همه فکرامو. چیزائی که میخاستمو. بعد با خودم میگم امیدوارم نیاد اینجا. اینجا مال خودمه. بیاد که بعد اینارو بخونه که بعد فکر کنه خیلی تونسته ناراحتم کنه. اما اینجوری نیس. ناراحتم نیستم. خیلی ام خوبم. خیالی نیس اصن. چالشون کردم تموم شده. بلند میشم. زور میزنم که صاف وایسم. که هیچکس به خودش اجازه نده فک کنه تونسته منو خم کنه. نخیر. خدا. هستی دیگه؟ نگا کن. من همونم. وایسادم. خوبه خوبم. حالیته؟ زور میزنم چش تو چش نشم باهاش. واقعن زور میزنم. این داستان واقعیست. من واقعن بغض میکنم. اما ار خودم راضی ام. اندازه خودم رفتم جلو. اندازه خودم کاری که باید میکردم کردم. ازینجا ببعدش دارم تاوان مثل بقیه نبودنو پس میدم شاید. یا هر کوفت دیگه ای.