تلو تلو میخورم و از کوچه رد میشم. یه مامانی وایساده جلو پسر بچه ش و داد میزنه.پسر بچه هه یک سوم مامانشه. سرشو گرفته بالا و با بغض زل زده با مامانش. مامانه داد میزنه میگه آلهی بمیری. بچه هه یواش میگه خودت ! بهشون که نزدیک میشم، اصلن نگاه نمیکنم. همیشه متنفر بودم از اینکه وقتی یکی دعوام میکنه یکی دیگه وایسه نگا کنه. میخوام داد بزنم سر مامانه. بگم نگو عوضی. همین خود تو وقتی یه بلائی سر بچه ت بیاد 60 جور ائمه و کی و کی و به هم میدوزی که چیزیش نشه. چرا اینجوری میکنی احمق. حالم بد میشه. یه جورائی صحنه بنظرم آشنا میاد. اما یادم نیس این اتفاق کی واسه من افتاده. یا اصن افتاده یا فقط دارم با بچه هه همدردی میکنم. لحظه ی بدیه. تو اون لحظه مامانه واسه آدم میشه یه غول مهربون. که از دستش گریه ت میگیره. بعد تو بغل خودش میری گریه میکنی. یا یه همچین چیزی.
نظرات 3 + ارسال نظر
الهه جمعه 31 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:15 ب.ظ http://www.emruzema.blogsky.com

merci az inke hamdardi mikoni ba bachehe
ye adam peida shod darde in tefle masooma ro befahme
merci

رند جمعه 31 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:26 ب.ظ

بچه که بودم وقتی میخوردم زمین مامانم یه دونه هم میزد پس کلم که چرا حواست نیست...
حالا میفهمم که اگه اون روز پس کلم نزده بود این روزا نمیتونستم صاف وایستم...
انقدر عر میزدم که یکی بیاد بلندم کنه...
مامان من هیچ وقت بهم فحش نداد با نگاهش حالیم میکرد...
این روزا نگاهارو بهتر میفهمم تا حرفا رو...
نه عزیزم گاهی چیزای خوبی بهمون یاد میدن...
یه کم فکر کن یادت میاد...

علی جمعه 31 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:46 ب.ظ http://astinboland.blogsky.com

تو این لحظه ها آدم دوس داره مامانرو بگیره خفه کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد