1.جفت پا که میروی در بطن دنیای کسی، نهانی خودت را سر تا پا به فحش میکشی. که ببین. این هم بش میخورد آدم حسابی ای چیزی باشد. نه! این هم انگار فکر کردن بلد است. انگار یک چیز هائی میفهمد. انگار این هم آدم بوده...
2.مدتهاست که دیگر آن "من" همیشگی نیستم. انگار یا که چیزی کم دارم یا زیاد. خلاصه یعنی میگویم آن "من" همیشگی این گوشه کنار ها خفتیده لابد. دیگر نمیبینمش. الان اغلب سکوت میکنم. این فرصت را به آدمهای دورم میدهم که با دانسته هاشان هم دیگر را تکه پاره کنند. باکی نیست. چیزی که می آزاردم، اینست که چرا من هیچ وقت خودم نیستم. چرا نمیتوانم خودم باشم در واقع. چرا همیشه تحقق زندگی ایدئالم را موکول میکنم به وقتی. خودم بودن را هم یه وقتی که نمیدانم اصلن میرسد یا تنها میفریبدم.
3.چوب کبریت لطفن. نیاز دارم فردا را بیدار بمانم.
4.غصه دارد اینکه باید حتما به قول علی دیو.ث باشی تا فکر کنند سالمی. تا بپذیرندت. تا بتوانی سوارشان شوی. اصلا انگار کلن باید سوارشان شوی تا فکر کنند طبیعی ای. یعنی میخاهم بگویم هیچ منطق سرشان نمیشود. که رک و راست بروی بشان بگوئی آقا قضیه اینست. حتما باید زیرپوستی کار کنی. چیزی که تمام عمرم ازش بیزار بوده ام.
پ.ن : بچه های باشگاه. دنبال مصداق علی در کلاس نگردید دست کم؛ نمیشناسیدش.
مگه از بچه های باشگاه تو خراب شدت می یان؟؟؟
تازه چرا لحن حرف {کردنت} عوض شده؟؟؟؟
چرا کتابی می زری؟؟؟
همینجوری عشقی
طلبید.
هه هه
خودم آمارِ وبِتو رسوندم به 8000
.
.
.
خیلی ذوق کردم
آفرین
بیا جلو ماچت کنم عمو