اتوبوسه داریم ؟

تو اتوبوس امروز قسمت مردا خیلی شلوغ بود. هی هر کی میاومد سوار میشد  میرفت تو کو*ن اون یکی. عوضش این ور کلی خلوت بود. یه کدومشون به عقلش نمیرسید بیاد این ور وایسه. من نمیدونم از چی میترسن. چرا با همه مسائل انقدر مریض گونه برخورد میکنن. اصلن این بحث جدا سازی چیه‌؟ یعنی عزیزان به این قضیه معترف هستن که با این سیاستای تخماتیک-اسلامیک بقدری جو عقده ای بازیه و مردم تحت فشار جنسی ان که تو فضاهای عمومی هم به هم رحم نمیکنن و مالوندن تو اتوبوس و مترو ام واسشون غنیمته. اینم افتخاره اونوقت ؟‌ مثل افتخار به پیامبر امی و اون چیزا ؟ منحرف نشیم از بحث. اتوبوسو میگفتم. بعد تو اون اوضاع که همه تو حلق هم بودن به نوعی٬ یه پسره ی سوسول دست نامزد چادریشو گرفته بود با هم رفته بودن اون جلو تو قسمت مردا نشسته بودن. وقتی میخواستن پیاده شن و مجبور بودن از اون ازدحام جمعیت رد شن٬ پسره رگ غیرتش گل کرد. یه حرکتی زد که من چیزی نمونده بود همون جا بالا بیارم. تازه الان که دارم سعی میکنم مردمو آدم حساب کنم و هی گاگول بودنشونو به خودم یادآوری نکنم٬ حسابی با نفرت و تعجب نگاش کردم. یه چیزی تو درونم بهم میگفت برم خشتکشو بکشم سرش. دستشو گرفت دور دختره که مثلن از اونجا رد میشن تنه ی کسی نخوره به تنه ی خانوم. یعنی منو میگی!‌ یاد این عربای کت و کلفت افتادم که فاطمه تعریف میکرد تو طواف دستای بی ریختشونو دور زناشون حلقه میکنن که یه وقت کسی بهشون نخوره. همین عربای نکبتی که وسط خیابون مثلن پشت چراغ قرمز آلتشون میخاره و اون لباده ی گشادو میکشن پایین و شروع میکنن خاروندن. یه کم چشا رو وا کنین. عقلتونو کار بندازین. اینا چهارده پونزده قرن بعد از اون وقتی ان که اسلام اومده.الان اینا اینن. الان انقدر چندشن. حالتون بهم میخوره ؟ عیب نداره. لازمه. لازمه که بفهمین یه عمره زیر عربا زندگی کردین. زیر دینشون٬ زبونشون٬‌ فرهنگشون٬‌ آلتشون.  

لاک پشت تو ام ؟

هی میرم به این لاک پشته غذا بدم میره تو لاکش به روی مبارک خودشم نمیاره که چهار طبقه کوبیدم اومدم پائین که به این شازده غذا بدم. غذاشو میریزم جلوش میرم بالا. دفعه بعد که میام بهش سر بزنم میبینم ته همه کاهوارو در آورده. اما بازم به روی خودش نمیاره من با این هیکل بخاطر اون اومدم پائین! بهش میگم ببین عمو! تو یکی دیگه خودتو واسه ما چس نکن. باشه؟‌ لابد از فردا میگی اگه پیتزا سبزیجات واست نیارم لب به غذا نمیزنی! نه جون من بگو دیگه!‌

جُغی

کم کم دارم بچه ی بدی میشم. کم کم دارم به این فکر میکنم که باید خواهر مادر این جغرافی رو با هم پیوند داد. در آینده ای نه چندان دورم به این نتیجه میرسم که کلن داریم کار مزخرفی انجام میدیم. 


لطفن عنوان رو درست بخونید. بنده هیچ مسئولیتی در برابر ذهن منحرف خواننده تقبل نمیکنم.

چرت و پرتیات

خاله عصبی که میشه جوکای بد تعریف میکنه. مامان هی بهش چشم غره میره. مامان بزرگ میگه واااای زهرا حالم بهم خورد. خاله میگه" اینا خیلی ام خوبه. از بس گفتی بد بد آدم واقعن فک میکنه بده." بعد دوباره میره تو گوشیش مسیجاشو بالا پائین میکنه و میخونه و غش غش میخنده و مامان چش غره میره... یعنی همش همینه. تو اون یه ساعت و نیمی که اونجاام این یه صحنه بیست بار تکرار میشه.دیگه خسته میشم. تو این مدت همش الکی و به زور خندیدم که یه کاری کرده باشم. حتی نمیدونم چرا باهاشون چایی هم میخورم. بعدش دیگه کلافه میشم. از مامان. از خاله با اون خنده های غم انگیز و هیستریکش. از مامان بزرگ که بعد هر خنده ی ما میگه آخ گردنم. ساعت پنجه. کیفمو برمیدارم خداحافظی میکنم. میرم خونه پرهام اینا. میترا -مامانش- با همون قیافه ی رنگ پریده و موهای یکی در میون سفید و هیکل ترکه ایش میاد جلو در. میرم تو. میگه پرهام همین الان رفت بخوابه دیشب آخه واسه امتحان فلسفه ش تا صبح بیدار بود گفت تا فائزه بیاد برم ده دقیقه بخوابم. میخوام بهش بگم خوب غلط کرد رفت بخوابه مگه من الاف اونم؟ اما هیچی نمیگم. میترا یه آدم فوق العاده تفلونه. یعنی تا دلت بخواد سرد و نچسب. شروع میکنه با همون لحن ماستش با من حرف زدن. سر ساعت پیج و نیم که میشه وسط حرف زدن خودش میگه بذار برم پرهامو صدا کنم. هیچ وقت با هیچ کدومشون حال نکرده م. بعد یارو میاد. حتی به خودش زحمت نمیده یه شلوار لی بپوشه. با همون لباس خوابش میاد جلو من میشینه و من شروع میکنم عربی درس دادن بهش. بدون اینکه بدونم چرا؛ کلافه ام. حالم از عربی بهم میخوره اما نمیدونم چرا انقدر تو پاچمه این درس. از شرش خلاص نمیشم. 

 

تو راه برگشتن اما؛ مامان بیچاره م میکنه. هی غر میزنه. هی میگه این شلوارت خیلی کوتاهه ها. نگاه کن ببین حتی اون دختره ام رد شد نگا کرد. خیلی کوتاهه .... عصبی میشم میگم ببین؟ میخوای همینجا درش بیارم؟؟؟؟؟

اطلاعیه ۲

محتوای وب داره احساساتی و گند میشه. حال خودم داره بهم میخوره .

ردیفش میکنم رفقا. غمتون نباشه.

انوش

تو کل این ساختمون یکی پیدا شد که بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم. امروز ناهارمو که خوردم یه جفت دستکش دستم کردم و چندتا کاهو برداشتم رفتم پائین. گوشه ی باغچه کز کرده بود سرشم تو لاکش بود... همین که رفتم طرفش سرشو آورد بیرون. نازش کردم. ترسید فکر کنم. بعد کاهو هارو گذاشتم جلوش. شروع کرد خوردن. بنظرم خیلی موجود با نزاکت و باهوشی اومد. خیلی ازش خوشم اومد. خیلی دوسش دارم این لاک پشته رو اسمشم گذاشتم انوش... یعنی به نظرم تنها کسیه که میشه بهش محبت کرد. خیلی خوشگل و دوست داشتنیه. هر دومونم تنهائیم. از این ببعد هر روز سعی میکنم برم پیشش. واقعا یه موجود دوست داشتنی و خوبیه. یه موجودی که میشه وقتی با اون دستای کوچولوش داره با یه تیکه کاهو کلنجار میشه کلی باهاش حرف بزنی. خیلی دوستش دارم. خیلی.

بابا یعنی

بابا یعنی کسیکه صبح از خواب بلندش میکنی مانتوی مدرستو اتو کنه و خودت میخوابی و اون هیچی نمیگه. 

بابا یعنی کسیکه وقتی کلید نداری بری خونه و میری سر کارش که ازش کلید بگیری میرسوندت خونه تازه بستنی ام برات میخره و بعد میفهمی در خونه باز بوده و هیچی نمیگه.

بابا یعنی کسیکه پیرهن مردونه ها و تیشرتای نو و همچنین ادوکلناشو ازش میپیچونی و هیچی نمیگه.

بابا یعنی کسیکه صبحا صبحونه ی مشتی درست میکنه و تو همینجوری از زیر پتو در میای میشینی میخوری و بعدم پا میشی میری و هیچی نمیگه.

بابا یعنی کسیکه هروقت مامان خونه نیس و باید ناهار املت بخوریم غذا میگیره میاد که مجبور نباشیم ماهی تابه رو سوراخ کنیم. 

بابا کلن یعنی یه موجود خیلی مهربون و گوگولی 

نوستالژی (2)

هجوم خاطرات مهلک. خوره ی زخم های حماقت. تداعی وحشیانه ی فاحشگی هاش. بغض نادیده شدن هات. و تباهی. پوچی.../

something like a...

احساس میکنم دلم میخواد به یه چیزی محبت کنم.

فقط یه شرط داره اونم اینکه نتونه حرف بزنه و بذاره من هرچی میخوام بگم و هر جور میخوام راجع بهش فکر کنم. 

یه چیزی مثل لاک پشتی که همسایمون ولش کرده تو باغچه.


پنجشنبه ها

پنجشنبه ها رو چقدر دوس دارم... موقع برگشتن از کلاس تو اتوبوس حتمن باید آدامس بجوم و شاهین نجفی گوش بدم و زل بزنم به بیرون. حتمن باید وقتی از اتوبوس پیاده شدم یه آهنگ تند بذارم و ده دقیقه تا خونه راه برم. کلی انرژی میگیرم! اگه نمیترسین کسی فکر کنه عقل از سرتون پریده اینو امتحان کنین... . تو کوچه ی ما یه آقایی هس که همیشه میشینه تو کوچه. هر کس رد میشه یه چیزی بهش میده. یکی نون دستش باشه نون میده یکی پول میده... منم هر موقع ببینمش از خجالتش در میام. اما یه چیزی میخواستم بگم. وقتی میخواین به یه نفر کمک کنین تورو خدا تحقیرش نکنین. از بالا نگاش نکنین بهش پول بدین. خم شین تا فکر نکنه دارین از بالا نگاش میکنین. بخدا ده ثانیه زانو زدن جلو یه آدمی که بهتون نیاز داره چیزی از کلاستون کم نمیکنه. پول خورداتونم لطفن جمع نکنین بدین به کسی. اونم یه آدمه؛ دوس داره احترامو. منو بیشترتون میشناسین. نصف بیشتر آدمای دور و برمو آدم حساب نمیکنم چون احساس میکنم پررو ان. منتظرن از سرو کولت بالا برن و فقط به فکر خودشونن و عقل تو کلشون نیس. اما هیچوقت حاضر نیستم کسی رو که ممکنه از من ضعیف تر باشه تحقیرش کنم حتی ناخواسته. حتی حق کسائی ام که آدم حسابشون نمیکنم زیر پا نمیذارم. به این چیزا دقت کنین. یه کم آدمایی رو که دیده نمیشن ببینین. از هزار تا نماز و خدا خدا کردن ارزشش بیشتره. یعنی من که اینجور زندگی رو بیشتر دوس دارم. دوس دارم آدمائی رو که میبینم کمک کنم. تا جلو خدائی که نمیبینمش خم و راست شم.