پیاده...!

انقدر احمقن که نمیدونی چی بگی واقعا 

منابع المپیاد اعلام کردن, یه کتاب 4 جلدی که یه جلدش لازمه, و کلا گیر نمیاد. کل انقلاب و زیر و رو کردم گیر نیاوردم. آخر سر رفتم تو یه دخمه ای چاپ 75 مال عهد بوقشو خریدم. چهار جلدشو با هم. 25 تومنم پیاده شدم. بعد پسره میگه عیب نداره بخون بهت دید میده!!! حالا چندمی ؟ 

- سوم.

- چی میخوای بخونی؟!؟؟ 

- ادبیات.

- ( با یه لحنی که انگار داره بالا میاره) ادبیات؟!؟؟؟؟ 

- شما خودت چی خوندی حالا مگه؟

- ادبیات نمایشی. فوق لیسانس ادبیات نمایشی دارم. اما میبینی که بیکارم. ببین تو این مملکت یه چیزی بخون که دستت به یه جائی بند باشه...

و شروع میکنه حرف زدن. همین جوری که حرف میزنه دور و برمو نگاه میکنم. یه دخمه ی یک متر در یک متره. پر از کتابای عهد دقیانوس. آخرین وسوسه ی مسیح. کنت مونت کریستو... یه چنتا کتاب روانشناسی میخرم واسه فاطمه. و کلی حرف میزنیم. آدم باحالیه. یه گیتار درب داغون داره که چپونده بالای یه مشت کتاب. آدم پر مغزیه. کلی از این آدمای باحال دارن یه گوشه ای خاک میخورن. چرآ؟ نمیدونم. انقدر گوسفند پر شده که جائی واسه اینا نیس. نزدیک صد تومن امروز پیاده شدم اما می ارزید.

نظرات 2 + ارسال نظر
الناز پنج‌شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:50 ب.ظ

خوبه که حداقل کتاب خریدن افسردت نمیکنه البته هیچی از تو از هیچ کس بعید نیس خوبه از این راضی هستی واقعا خوبه

ladi چهارشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:25 ب.ظ

dostam ino dust dashtam mardom che ba farhangan balaye ketab kolllii pool midan

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد