رحمت ایزدی

دو سال پیش که امیر اومد خواستگاری خواهرم مامانم گفت اینو خدا فرستاده؛ من کلی دعا کردم یه آدم خوب بیاد همین چن وقت پیش. حکمن خواست خداس. بعد که بهم زدن گفته شد پسر بدی نبود اما خدا نخواس. بهمین ترتیب گذشت و هر کی اومد اول بستنش  به کون خدا. بعدم گفتن نه خدا نخواس. ما گه گیجه گرفتیم این وسط. الانم خواهره پا میشه میره بیرون با یه آدم جدید. وقتی میاد خونه ولو میشه رو کاناپه جلو روی آدم. بهش میگم چته میگه خستم. میگم خوب برو بخواب میگه اصن به تو چه. کلن دخترا همین که می افتن رو دور ازدواج و این کوفتا اخلاقشون عوض میشه. اینو طی مشاهدات طولانی مدت فهمیدما. اول لوس میشن. بعد با قر راه میرن. بعدم زرت و زرت اون گوشی دست خرشون دستشونه. جلوتم که میشینن تابلوئه فکرشون داره حول محور خونه آقا شجاع میچرخه. بعد جالبه که در همه این احوال خدا در حال خواستنه. بیخیال بابا !

خوبی ما جماعت ملاحده اینه که مرد و مردونه هر اتفاقی بیفته گردن میگیریم و نمیندازیم گردن خدائی چیزی. حالا هی بگین خواست خدا بود. نه جون من بگین دیگه!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

p.s: دیشب دوباره بعد دعوا چهارتائی جمع شدیم تولد گرفتیم مثل این آدمای الکی خوش... !

نظرات 3 + ارسال نظر
سهره شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:21 ب.ظ

نوبت تو هم میشه اونوقت من بهت میگم...

نوبت شما که اصلن نمیشه ؟؟؟!

فاطمه سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:22 ق.ظ

فائزه ، نه جان من فکر نکردی خودتم یه روز به این حال می افتی؟
خوشم میاد بی واهمه همه چی رو توصیف میکنی!!
حتی اگه خودت درگیرش شی!

فاطمه سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:28 ق.ظ

امروز سر فلسفه وقتی با تشر گفتی آخه چرا باید اینا رو بخونیم؟! ، دلم آب خورد!
یعنی بی مصرف ترین چیزایی که میشه خوند رو با گندترین معلم ها سر میکنیم.
اما فکر کردم، واقعا چه چیز میتونه مفید باشه؟
اگه جوابشو پیدا کردی منو صدا کن...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد