نوستالژی

تقریبا یه سالی میشه دیگه پیش اون نمیرم کلاس. آدم بدی نبودا. یعنی زیادی بی آزار بود. همیشه یه لایه رو سازش خاک بود. موقعی که میزد غم عالم آوار میشد رو سرت. گه گاه صدای زن و بچه ش میاومد. جوری بی تفاوت بود که انگار اون موقع تو اون لحظه میخواس همشونو تف کنه بیرون. یه سیگار لاغر مردنی -درست عین خودش- هم همیشه دستش بود. گمونم تنها وقتی که تو خونه ی نکبتی میخندید همین دو ساعتی بود که با هم بودیم. درس یادم نمیاد. احساس میکنم یه جورائی افسرده بود. زنشو میخواستم خفه کنم. از اون آویزونای گند دماغ بود. لعنتی. مثل این آدمائی بود -خودشو میگم-  که همه عالم و آدم پسش زدن. یه موقعا تو دفترم یه چیزائی مینوشت. مثلا میخواس اون چیزائی که درس داده رو یادداشت کنه. نمیدونم چی مینوشت که زرت و زرت خط خطیش میکرد. لعنتی.