بیچاره خوک!

حالا هی بگین ما بدشانسیم. اما خدایی هر وقتم بدشانسی آورده باشیم این اتفاقی که داره می افته خدای خوش شناسیه. یعنی فک کن که ناظمه از اون مدرسه دل بکنه بره. اونم یه سال قبل از اینکه ما از اونجا جمع کنیم بریم. یعنی واقعن یه لحظه تصور کن. خدایی باورتون میشد این رفتنی شه؟ نه دیگه. چسبیده بود عینهو انگل. الان باید خوشحال باشیم که دیگه هر روز صبح اون لبخند کریه زور زورکی بیریخت و ماسیده رو نمیبینیم. باید خوشحال باشیم که دیگه مثل مارمولک بیصدا نمیخزه بیاد تو کلاس. که دیگه صدای زنگ دارشو نمیشنویم. که دیگه از اون کولی بازیا و مظلوم نماییا و یه طرف نفسم گرفتا خبری نیس! من که به شخصه خیلی خوشحالم. یه خوک کمتر.

نظرات 2 + ارسال نظر
choooogi دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:47 ب.ظ http://www.niyoosh.blogfa.com

تو که می خوای بری...چه فایده؟؟!!

فاطمه دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:16 ب.ظ

گهی که هر روز میماسید به تو و کلاس و حال خوش بچه ها...
قبل از اینکه تو بری، کوچ کنی، تو صورتش تف کنی ، با پای خودش داره میره....
باورت میشه؟!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد