نوستالژی (3)

امشب همه که دس میزنن، یهو خاطره ها میاد جلو چشمم. خوشحالم؛ اما بغض تو گلومه. نمیدونم چرا. یاد گذشته ها می افتم. بیخودی شیرجه میزنم تو گذشته اصن. اون موقع که علی با دست شکسته اومد خونه مامان بزرگ. یا قبل ترش. وقتی با موتور ما رو میگردوند دور مهرشهر. من میترسیدم. نوبت من که میشد سفت میچسبیدم بهش. اون وقتا که مامک سگ دو میزد؛ استخر, آرایشگاه... هانیه... اون وقتا که مونا و مهشید خونه ی مامان بزرگ بودن. امیر... وقتی گواش ندا رو خورد... که کولی بازی در بیاره... فکر کنن خون بالا آورده... وقتی تو سر و کله ی امیر میزدن بچه ها. چادر سرش میکردیم جیغ میزد ! امیر... ندا... که چادرشو همیشه باد میبرد... من... که ویزویزی بودم... همه چی به گا رفت. همه بزرگ شدن. علی بزرگ شد... ندا... امیر... امیر... امشب موقع خداحافظی باهاش که دس دادم، نگاش که کردم، بغض گلومو گرفت. نمیدونم چرا. شاید چون فکر کردم تموم شد اون وقتا که ... نمیدونم... همون وقتا دیگه... انگار امیر آخرین مهره بود... که رفت... هی... .