نه

اصولن نباس منتظر خبر خوب باشم

دوستان هر کی شنید این خبرو میتونه به بقیه م اطلاع رسانی کنه

چون حقیقتن حال ندارم به تک تکتون خبر بدم که  آره داداش 

یه سال دیگه از عمرم به فاک میره

قضیه اینه

نقره شدم.

بود که قرعه ی دولت بنام ما افتد؟

الان ینی باید منتظر یه خبر خوب باشم؟

گه خوری ممنوع

این یعنی دیگه گه میخوری بگی چرا انقدر دخترا عوضی ان.

یعنی حقته. بخور. بکش. عزیزم. واسه همین ساخته شدی.

ذات کسی رو دگرگون نمیکنیم زین پس.

نوستالژی (3)

امشب همه که دس میزنن، یهو خاطره ها میاد جلو چشمم. خوشحالم؛ اما بغض تو گلومه. نمیدونم چرا. یاد گذشته ها می افتم. بیخودی شیرجه میزنم تو گذشته اصن. اون موقع که علی با دست شکسته اومد خونه مامان بزرگ. یا قبل ترش. وقتی با موتور ما رو میگردوند دور مهرشهر. من میترسیدم. نوبت من که میشد سفت میچسبیدم بهش. اون وقتا که مامک سگ دو میزد؛ استخر, آرایشگاه... هانیه... اون وقتا که مونا و مهشید خونه ی مامان بزرگ بودن. امیر... وقتی گواش ندا رو خورد... که کولی بازی در بیاره... فکر کنن خون بالا آورده... وقتی تو سر و کله ی امیر میزدن بچه ها. چادر سرش میکردیم جیغ میزد ! امیر... ندا... که چادرشو همیشه باد میبرد... من... که ویزویزی بودم... همه چی به گا رفت. همه بزرگ شدن. علی بزرگ شد... ندا... امیر... امیر... امشب موقع خداحافظی باهاش که دس دادم، نگاش که کردم، بغض گلومو گرفت. نمیدونم چرا. شاید چون فکر کردم تموم شد اون وقتا که ... نمیدونم... همون وقتا دیگه... انگار امیر آخرین مهره بود... که رفت... هی... .

مونالیزا,

شنیدی صدا را ؟

صدای شکستن را؟؟