برنامه

سردرد های مکرر٬ تشنج اعصاب٬‌ کورتاژ افکار۱۰ ماهه و سه نطقه در برنامه ی کار خود درگیری های این چند روز اخیر من قرار میگیرند.

من سادیست نیستم.

اطراف آدم پر است از حرامزاده هائی که تا وقتی قدرتشان بر تو میچربد در کمال خونسردی آزارت میدهند و تظاهر میکنند همه چیز طبق روال عادیش پیش میرود. همین آدم ها وقتی بنا به شرایطی زیرت(!)‌ قرار میگیرند٬ التماس میکنند و با تضرع حرف میزنند تا دلت را به رحم بیاورند. آه که چه لذتبخش است دیدن خرد شدن این آدم نماها.    

دموکراسی سکوت

اصولا در شرایط نه چندان مهم همیشه داد و فریاد میکنم. غر میزنم. فحش میدهم. اما در شرایط فرا-مهم که هر فردی وظیفه دارد اثبات کند عدم سیب زمینی بودن را٬ جا میزنم و فقط سکوت میکنم. و توقع دارم زبان این سکوتها و این نگاه ها و گاهی حرفهای تلخم را همه بفهمند. و همیشه هم به مشکل برمیخورم و این ایدئال فکر کردن مبنی بر این که الزاما همیشه لازم نیست داد بزنی و علنا حرفت را بگوئی٬ کار دستم میدهد. امروز که نشسته بودم و تمام شکست های ناشی از سکوتم را میکاویدم٬‌ به این نتیجه رسیدم که بر ایدئولوژی سکوت من خللی وارد نیست. تمام این اختلالات ناشی از فراموشی یک نکته ی باریک است‌: پدر جان این مردم زبان خودشان را هم بزور میفهمند جه برسد به زبان سکوت. و حتی سکوتشان مفهومی ندارد. منتهای مفهوم سکوت این مردم ترس است. سکوت را باید درک کرد. لمس کرد. و این مردم همانند این که هیچ چیز دیگری را نمیفهمند سکوت را هم نمیفهمند. و دست خودشان هم نیست. واقعا نمیفهمند.

مملکته داریم؟

سال به سال یه جنس مخالف از حیاط مدرسه رد میشه؛‌ همه ملت باید مقنعه سرشون کنن.

یکی اون وسط عقلش نمیرسه که اگه خیلی اون بابائی که رد میشه مشکل داره و دین و ایمونش به باد میره میتونه نگاه نکنه.

اوج قضیه اینجاس که یه روز تو حیاط بودم اعصابم خورد بود مقنعمو در آوردم همینجوری نشسته بودیم داشتیم ناهار میخوردیم صدنفر از حیاط رد شدن عین خیالم نبود. تا یکی از بچه ها گفت ناظمه داره میاد با تف و لعنت سرم کردم مقنعه رو.

نتیجه:‌تو اون مدرسه فقط ناظمه نامحرمه. خودشم به این قضیه معترفه.

شرطی متصله

اگر خدائی باشد و اگر عذابی دنیوی در کار باشد همانا او همان مدرسه است.

تسبیح

"همه ی موجودات زمین و آسمان تسبیح خدا را میکنند."
رابطه متقابل است؛ تسبیح خدا هم آنها را میکند.

قبلا

قبلا که مدرسه نمیرفتم‌ (تابستون) حداقل یه غلط دیگه ای میکردم. اگه صبح تا ظهر میخوابیدم از ظهر تا شبم یه بند کتاب میخوندم. کتابائی که راضیم میکرد. دغدغه ی درس نداشتم. دغدغه ی دیدن ریخت نکبت اون زنیکه رو نداشتم. هیچی رو اعصابم نبود. پادشاهی میکردم تقریبا. اگه مسائل احساسی پاپیچم نمیشد میتونست خیلی بهترم باشه. کلی تو اون یه ماه و نیم از زندگیم لذت بردم. کلی دیر گذشت. ده روزش اندازه یه سال بود. اما حالا. ۵-۶ ماهه دارم میام مدرسه. مثل قبلا دیگه مدرسه رم نمیپیچونم. مثل بچه آدم میام میرم. هر روز هر روز. بعضی وقتا به خودم میگم هی دختر٬ بسه یه روز نرو. چقدر میری. اصلا واسه چی میری؟‌ اما بعد میگم نه نمیشه دیگه. تو که همه چیزو نمیدونی! این چند ماهه پوچ ترین روزای عمرم بوده. هیچ کار مفیدی نکردم. فقط زور زدم رو دو تا پام وایسم که نگن خم شد. کم آورد. 

این اواخر مخصوصا کوچیک ترین چیزی میتونه بره رو اعصابم و افسرده م کنه. دیگه نه درس میخونم نه به موسیقیم اهمیت میدم نه کتاب خوبی میخونم که بهم حال بده... فقط وقتی میام خونه میخوابم و بعدشم دور خودم میچرخم تا ساعت بگذره همین. الان دارم یه کتاب مزخرف پائولو کوئلیو میخونم. قبلنا دوستش داشتم اما الان حس میکنم یه آدم زبون نفهمه که مرض خوب دیدن داره. نه دیگه اینجوری که نشد. خیلی داره گه میشه همه چی. انگیزه م ته کشیده. هر روز دارم خنثی تر میشم. مثل سارا. حتی هیچ چیزی ناراحتمم نمیکنه. 

این زندگی نکبتو باید عوضش کنم. شده حتی به زور. داره افسرده م میکنه. انرژیم داره تحلیل میره. اعتراف میکنم دارم کم میارم.


پ.ن: این عنوان خیلی چیز مزخرفیه. اصلا باهاش حال نمیکنم. بهش اهمیت ندین زیاد.

شانس ***ی

این چند روزه اصولا از زمین و آسمون واسم یا باریده یا بی ریده ! خلاصه حسابی ریده! بعد از قضیه ی اون روز والیبال دوباره پنجشنبه شب تالار وحدت با بهار میخواستیم بریم کنسرت. تو اون قسمت ورودی خانوما باز چنتا از این انگل کماندوا وایساده بودن که مثلا کیفارو بگردن. کیفمو دادم بهش یه نگا بهم میندازه مثلا با یه لحنی که میخواد بگه من خیلی مهربونم و اینا میگه اون موهای خوشگلتم بکن تو آفرین...! همینطوری زل میزنم بهش کیفمو میگیرم میرم. چی فک کرده واقعا. خوبه نمیخوام برم امامزاده. واقعا نمیدونم اینا کارو زندگی ندارن؟ که چی مثلا. من میام بهش بگم ببین قیافت و تیریپت رو اعصابمه؟ معلومه که نمیگم. اصلا حالم بهم میخوره باهاشون حرف بزنم. واقعا نمیتونم درکشون کنم. چرا انقدر نکبتن نمیدونم.

حالا بیرون کم از این آدما میبینیم تو مدرسه ام یه نمونه ی تمام عیارش مدام جلو چشمون رژه میره. فکر کن زنگ ناهار داری با اشتها ناهارتو میخوری بعد اون زنیکه با لبخند نفرت انگیزی که رو لبش ماسیده میاد از جلوت رد میشه اشتهاتو کور میکنه. همه ام از رو اجبار بهش سلام میکنن. وای چقدر این چیزا آدمو افسرده میکنه! چقدر دوس دارم غر غر کنم !!

توافق

چیزی نمانده با اطرافیانم به یک توافق ضمنی برسیم که آقاجان شما دماغتان را از کفش ما بیرون بیاورید ما هم قول میدهیم حتی الامکان چشمهامان را از دیدن ریخت نحستان و چشمهاتان را از زیارت خودمان محروم کنیم.

قرص اعصاب لطفا...

باید اقرار کنم هنوزم نفهمیدم بعضی آدما که تو یه محیط واقعا اضافی ان چرا انقدر خودشونو جدی میگیرن. و حتی بالا تر از اون!‌ چرا بقیه انقدر اونا رو جدی میگیرن؟

مثلا تصور کن مسابقه والیبال تموم شده اومدیم بیرون یه سری منتظرن که بازیکنا بیان بیرون برن عکس و امضا و اینا بگیرن. اصلا کار به خوب و بدش ندارم. دلخوشیه دیگه واسشون. بعد اون وسط یه فاطی کماندو با بی سیمش وایساده هی میگه خانوما حرکت کنین خانوما اینجا نایستین. هی چپ چپ نگاهش میکنم خودمو میکشم اونور میگم ببین دس به من نزن خوب؟ دست دوستمو میکشم میگم بیا بریم این انگل دستش بهمون نخوره. اما دوستم کوتاه نمیاد میگه نه باید روشو کم کنم!‌ خلاصه یه آقائی اونجا دلش به حال رفیق ما میسوزه و میره براش امضا بگیره. اصلا گمونم امضا گرفتن براش مهم نبود فقط میخواس به اون زنیکه ببین. یه چیزی تو مایه های بیلاخ. آره! بعد که یارو رفت امضا گرفت اومد دوستم گفت چرا نمیذاره ما بریم وایسیم؟؟ طرف میگه والا تازه اینجوری شده... ولشون کن بابا

میخوام بگم یعنی همه با اینا مشکل دارن. واقعا انگلن. بابا چی از جون ملت میخوان نمیدونم. بعد جالبه که فک میکنن خیلی نقش مهمی رو ایفا میکنن. البته تو این مورد نمیشه طرفو به حساب نیاری چون رو اعصابته...

کلا این جا همه چیز رو اعصاب آدمه اینو همیشه میگم. انقدر دوس دارم این آدمارو تحقیر کنم. آخ حال میده با نکاهت خوردشون کنی و بهشون بفهمونی هیچی نیستن...!